بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دل نوشته هام با دختر بی همتای من

تاسوعا و عاشورا و حول وحوشش!

دوباره می خوام بنویسم ببخشید که یه مدتی چیزی ننوشتم برای فسقلکم. عاشورا دم دیگ شله زرد چون داغ بود پیدات نمی شد. کلا سرگرم بودی با امیرحسین و رادین! فردای عاشورا هم که نینی پارتی بود. کلی استرس داشتم که با بچه ها نسازی.  اما جالب بود اولش که یاس و پریا اومدن. رفتن سر اسباب بازیهات. تو اولش بهت زده نگاشون می کردی. اما بعد شروع کردی باهاشون بازی کردی و شروع کردی به رقصیدن. کلی آهنگ براتون گذاشتیم رقصیدیم! سرنهار، سفره پهن کردیم و برای همه بچه ها ماکارونی گذاشتم. تنها بچه ای که قشنگ نشست غذاشو خورد تو بودی. دخترک بی همتای من! گشنت بود. کلی ظرف خودتو خوردی به ظرف بقیه هم دستبرد زدی! قبل از اومدن بچه ها ، تمام پاپ کورنا رو ...
27 آبان 1393

یک سال و دو ماه 22 و 23 روزگی

پنج شنبه صبح تا دم شرکت اومدی از پشت پنجره ماشین باهات بای بای کردم و تو بهت زده نگام میکردی. حتی بای بای هم نمی کردی. از چشات خوندم که نمی خوای برممممممممممممم اما رفتم. ظهر اومدی دنبالم. شنیدم دو تا کاسه پر عدسی خورده بودی. منم برات حلیم آوردم. یه چندتا قاشق هم اونو خوردی. می خواستیم بریم واسه بابا بزرگ لاستیک بخریم . مجبور شدیم خیلی تو ماشین باشیم و تو خسته شده بودی. یکم عقب باهم بازی کردیم. بعد گیر دادی که بری جلو بشینی. خب نگهداشتنت جلو خیلی سخته. اصلا نمی ذاشتی بگیرمت. بابایی هم خیلی ترمز می کرد آوردمت عقب . کلی گریه کردیییییییییییییی. بعد هم که گذاشتمت جلو . لج کرده بودی و فقط گریه می کردی. رفته بودی کف زمین نشسته بودی و فقط ...
10 آبان 1393

یک سال و دو ماه و 21 روزگی

ساعت شش و ربع رسیدم بهت. کلی بغلت کردم و ازت عذرخواهی کردم بابت دیر اومدنم. تو هم هی می پریدی بغلم قرار بود امروز بازی میوه ها رو انجام بدیم. اسم میوه ها رو بهت می گفتم و تو قلپی می خوردیشون!!! کلا فوق العاده دختر شاد و خندونی هستی. خدا حفظت کنه.............. عشقمی. همه باهات حال می کنن.  یکم قلدری اما اشکال نداره. دوست دارممممممممممممممممممممممممممممممممم شب خونه مامان شوشو خوابیدیم. وسط شب که بیدار شدی تا بابا شیشه رو داد دستت. چشماتو باز کردی. یه دفعه ای دیدی که فرسنگها با ما فاصله داری. دقیقا غصه رو تو چشمات دیدم. گفتم علی بیارش پیش ما. اومدی پیشم خوابیدی مثل فرشته ها! ...
8 آبان 1393

یک سال و دو ماه و 20 روزگی

وای بنیتای من. دلم برات خیلی تنگ شده دختر. خیلی شیرین شدی. تا رسیدم خونه مادر. بغل پدر تو راه پله منتظرم بودی. زیاد نگام نمی کردی. اما تا دستمو باز کردم پریدی بغلم! کلا خیلی خوابت می اومد. رفتیم تو اتاق کلی بازی کردیم با توپا با دوچرخه. بعد هی گیر دادی که بریم بیرون. من محلت ندادم و درو قفل کردم. رفتی پدرو صدا کردی. پدر که اومد هم درو باز نکرد. کلی بهت برخورد و خیلی مظلومانه گریه کردی. آخر با هم رفتیم بالا پشت بوم. خداییش من خیلی سردم بود. تو رو نمی دونم. هی هم دلت می خواد رو اون لبه ها بشینی! دیدم اونجا هم خیلی سرده. آخر با یه ترفندی آوردمت پائین. رفتیم تو اتاق عقبی ، رو اون صندلی که تکون می خوره شیر خوردی و خوابیدی. بع...
7 آبان 1393

یک سال و دوماه و 19 روزگی

عصر طاقت نیوردم و زود اومدم پیشت خونه مامان شوشو. دم در منتظرم وایساده بودی.  وقتی میام تو. کلی بغلم می کنی. برام از روزی که گذروندی می گی. من فقط نگات می کنم و بوست می کنم! یکم بازی کردیم و وسایلتو جمع کردیم و رفتیم به سمت خونه مادر شکوه. چون تازه از خواب بیدار شده بودی دیگه دوست نداشتی تو ماشین بشینی. کل اتوبان همتو گریه کردی. من کاملا مستاصل شده بودم. یه وقتایی هم ببخشید سرت داد زدم.  اولش می خواستی جوراباتو از پات دربیاری نمی تونستی گریه می کردی. با بدبختی اونا رو از پات درآوردم.  اما بازم گریه می کردی. آخر با یه آهنگ گوشیم آروم شدی. در حقیقت تسلیم شدی. الهی بمیرممممممممم رسیدیم خونه مادر. کلی ذوق داشتی ب...
6 آبان 1393

پنجم آبان 1393

سلام عزیز دلم. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی برات وبلاگ بسازم.  اما امروز یه دفعه ای زد به سرم و خواستم اینجا برات بنویسم از کارات. از کارای با مزه ای که دل منو می بری با خودت به خیلی جاهای دور. یه جاهایی که می خوام تا ابد اونجا بمونم انقدر که آرامش پیدا می کنم . دیروز ساعت یه ربع به پنج بعد از ظهر رسیدم خونه مامان. خونه خانوم پویان بودین. سریع اومدی بغلمو. با مادر بای بای کردی و تمام مدت تو راه پله صورتت رو به صورتم چسبونده بودی. منم که عشق می کردمممممممممم. وسایلاتو جمع کردم و باهم رفتیم سوار ماشین شدیم. انقدر خسته بودی که سریع خوابیدی. رسیدیم آتلیه. خیلی طول کشید تا به محیط اونجا عادت کنی. خیلی گریه کردی. من هی صورتتو م...
5 آبان 1393
1